پوتین های بی بندواردِ قهوه خانه که شدیم جمعّیت موج می زَد. دورتادور میزهای رنگ و رو رفته ی آبی رنگ، دانشجو نشسته بود و هرگروه مشغول بحث های مختلف اجتماعی و سیاسی و فلان کتاب و فلان نویسنده بودند و هیچکدام هم از موضعشان پایین نمی آمدند. قهوه خانه ساختمان کهنه وکم نورکه درکنار یک جادهی درجه دو در فاصله سی کیلومتری شهر قرار داشت و محل توقّف ماشین های باری بودکه گاهی برای خوردن چای و ناهار، آن جا توقّف می کردند و خوشبختانه در فاصله سیصد متری آن، دانشکده ما قرار داشت که روزهای تعطیل و یا بعضی مواقع که غذای دانشکده مناسب نبود بچّه ها به اینجا پناه میآوردند.
کنار در ورودی، یک طاق نمای کوچک قرار داشت که در داخل مردی با یک پالتوی گشاد سیاه با پوتین های بزرگ بی بند و سربازی ایستاده بود. دستهایش در جیب های پالتواش وبا صورتی پر از ریش و گوشهای بزرگ، نگاهش فقط به زمین بود. تکان نمی خورد.گویی یک مجسّمه آن جا گذاشته بودند که فقط نفس می کشید و کلامی حرف نمی زد. بالاخره در گوشهی قهوه خانه، یک میز خالی پیدا کردیم و با فرهاد و مسعود گرد آن نشستیم.
مشهدی بهرام، صاحب قهوه خانه بود و بچّه ها او را دوست داشتند به خاطر برخورد خوب و صدای گرمی که داشت، در کارش موفّق بود. به سرعت سرِ میز ما حاضر شد و خوش آمدی گفت و پرسید:
-چه فرمایشی داشتید؟
گفتم:
-چایی و غذا.
غذا معلوم بود چه هست. قهوه خانه فقط دیزی داشت. آن هم از آن دیزی های خوش مزه که همه عاشقش بودند.
مشهدی بهرام دستش را روی چشمش گذاشت و به طرف تهِ قهوه خانه رفت، من سرم را بردم نزدیک مسعود و گفتم:
-این مرد کیه؟ همیشه اینجا، زیر طاقی دم در ایستاده و از جاش جُم نمیخوره.
مسعود نگاهی به طرف در انداخت و گفت:
-کجا رو میگی، دم درکه کسی نیست؟
سَرم را که برگرداندم دیدم زیرطاق نما فقط یک جفت پوتین بزرگ سربازی، بدون بند افتاده و از مرد خبری نیست.
نگاهی به مسعود کردم وگفتم:
عجیبه یعنی من اشتباه دیده ام.
-گفت حتما خیالاتی شدی.
من در فکر فرو رفتم. من که اشتباه نکرده ام. چرا این مرد غیب شد. نکنه خیالاتی شده ام. کم کم مشغول خوردن چایی شدم که شاگرد قهوه چی آورده بود و خستگی را از تن آدم بیرون میکرد. بچّه ها همچنان مشغول بحث و خوردن دیزی بودند و من فکر میکردم که علّت اشتباهم چه بوده است.
مشهدی بهرام سینی دیزی ها و نان و پیاز را جلو ما گذاشت و گفت:
-فرمایشی ندارین؟
-گفتم تشکّر مَش بهرام
در همین موقع فرهاد روکرد به مسعود و گفت:
-محمّد راست میگه، اون آقاهه، اونجا، زیر طاقی ایستاده چطور او رو ندیدی.
مسعود برگشت و دَم در را نگاه کرد و گفت:
-آره، پس چرا اون موقع نبود.
گفتم چرا بود.
مسعود رفت تو فکر.
من که از تعّجب داشتم دیوانه می شدم گفتم:
-دیدید آقا، من خیالاتی نیستم. تو آدم به اون بزرگی رو ندیدی حالا فرهاد و مسعود در تعجّب، غرق شده بودند.
فرهاد گفت: غذاتون رو بخورین سرد می شه.
همه در فکر بودیم و برای این اتّفاق عجیب، جوابی نداشتیم.
ناچار مشغول خوردن آبگوشت خوشمزهی مشهدی بهرام شدیم و هم گوشت کوبیده با نان داغ مشهدی بهرام کمی به ما آرامش داد امّا کنجکاوی ما ادامه داشت. بعد از اینکه غذا تمام شد ظرف ها رو جمع کردند و بردند. شاگرد قهوه چی چند تا چایی تازه دَم گذاشت روی میز و رفت. مشهدی بهرام آمد سر میز ما و گفت:
-دیگه فرمایشی ندارین؟
ما فهمیدیم که باید جا را بدهیم به تازه واردها و در حال تشکّر بودیم که فرهاد رو کرد به مشهدی بهرام و گفت:
-مش بهرام؟ این آقا که دَم در ایستاده کیه؟
قهوه خانه پر از مهمان شده بود و صدا به صدا نمی رسید، مشهدی بهرام سرش رو آورد روی میز و گفت:
-این مرد یک مشت پوست و استخونه، دستهاش از کار افتاده. چشماش نور نداره، زبونش لال شده، با سواده، نه میتونه بنویسه، نه میتونه بخونه.گفته اند نباید اینجا باشه و ما کمکش میکنیم.
ما مشغول گوش کردن بودیم که یک جیپ نظامی جلو قهوه خانه ایستاد و صدایی از دم در با خطاب گفت:
-مش بهرام، ناهار مارو بیار.
سرم را که بلند کردم دیدم دو نظامی وارد قهوه خانه شده اند. مش بهرام گفت:
-چشم قربان.
و از پیش ما رفت. وقتی از جای خود بلند شدیم که صورت حساب را بپردازیم دیدیم یک جفت پوتین گشاد بدون بند، زیر طاق نما افتاده وکسی زیر طاق نما نیست.
قدم زنان به طرف دانشکده راه افتادیم، کمی که پیش رفتیم فرهاد گفت:
-پوتین ها رو دیدی؟
گفتم:
-آره، خیلی عجیبه. اون مرد کجا رفته بود؟
مسعود گفت:
-باز شما خیالاتی شدین، ول کنید، کافیه. دارید منو هم به تشویش می اندازید. رها کنید این موضوع رو. مشهدی بهرام که توضیح داد. فکر امتحان رو بکنید که هیچی نخوندیم و چند روز دیگه شروع میشه.
اسم امتحان که آمد دلم پایین ریخت. یاد پروژه های انجام نشده و کتاب های نخوانده، تمام ذهنم را به خود مشغول کرد. وقتی رسیدیم به خوابگاه، کتاب ها را برداشتم و راهی کتابخانه شدم و تا شب آن جا مشغول مطالعه بودم ولی فکر آن مرد و آن پوتین های بی بند، از سرم بیرون نمی رفت. به خوابگاه آمدم. بچّه ها دور هم نشسته بودند و گروه گروه با هم مشغول بحث بودند. یکی میگفت:
-تز این است و آنتی تز آن. پس سنتز می شود فلان.
و آن دیگری می گفت:
-همیشه سنتز یکی نیست. ای بسا تز و آنتی تز مشابه باشند ولی سنتز چیز دیگری باشد غیر از آنچه فکر میکنی. مثالش هم در همین عصر حاضر در جوامع مختلف که انقلاب شده دقیقاً مشخص است.
و سوّمی وارد بحث می شد و میگفت:
-آقا مگه جمع اضداد ممکنه؟
و چهارمی میگفت:
-آره که ممکنه. شما درد و لذّت را با هم نچشیده ای؟
سپس قاه قاه می خندید.
آن طرف تر هم یک گروه درباره مسئولیت هنرمند و اینکه روشنفکر جماعت چه وظیفه ای دارد و هنرمند برای که و چه هنرش را عرضه میکند بحث میکردند و عده ای هم از هنر برای هنر و هنر برای لذّت و هنر غیرمسئول سخن میگفتند.
آخر شب بود و یکی از بچّه ها اعتراض کرد و گفت:
-آقا ول کنید. می خواهیم بخوابیم به زودی امتحان داریم. بچّه ها ساکت شدند و جمع پراکنده شد و هر کس پی کاری رفت.
چراغ ها خاموش شد و من هم بعد از کمی نشستن و فکر کردن بهتر دیدم که بخوابم.
هنوز چشمم گرم خواب نشده بود که صدای پوتینهای یک تازه وارد، بیدارم کرد.
با ترس، روی تختم نشستم و دیدم بهروز است که با کفش های نعل زده اش وارد خوابگاه شده و قدم زدنش صدای پای پوتین های سربازی را به خاطر می آورد.
وقتی دید من هراسان نشسته ام گفت:
-چیه؟ خوابت نمی بره؟
گفتم: کفش هات صدای پوتین سربازها را میده آرام تر راه برو.
گفت:
-آره، تازگی ها نعل کوبی اش کرده ام.
آن شب خوب نخوابیدم. انگار فکر پوتین های بی بند، نمی خواست مرا رها کند.
فردا که جلو سلف سرویس رسیدم، کفش های آشپزباشی به نظرم پوتین میآمد. می گفت:
-امروز غذا همینه. دیر آمده اید.
و من مجبور بودم آن غذای سرد شدهی ناجور را بَردارم. خوب که نگاه می کردم می دیدم بی چاره یک جفت کفش کهنهی رنگ و رو رفته به پا دارد.
سرکلاس درس وقتی استاد می گفت:
-همینه که من میگویم. شما اشتباه می کنید آقا! و من ناگهان به نظرم می آمد که کفش هایش تبدیل به پوتین شده و فوراً سکوت میکردم. حتّی روزی که نمره های بچّه هارا می خواند پوتین پوشیده بود و در مقابل اعتراض شاگردان میگفت:
-همینه آقا! من این درس را دوبار افتادم تا بالاخره نمره گرفتم.
و بچّه ها چارهای جز سکوت نداشتند.
گاهی از جلو مغازه های کفش فروشی که عبور می کردم می دیدم چند جفت پوتین هم پشت ویترین مغازه گذاشته بودند. و یک بار هم صاحب یکی از این مغازه ها وقتی به او گفتم:
آقا حالا که تابستان است برای چی پوتین پشت ویترین گذاشته اید؟
گفت:
-آقا پوتین همیشه خریدار داره بعضی ها عاشق پوتین هستند. حتّی بچّه ها از پدرهاشان یاد گرفته اند.
و دوست دارند پوتین بپوشند. جوان ها که دیگر هیچ... اصلاً می دونی آقا، پوتین و چکمه، کلاس میاره.... نقش پوتین شده بود ساکنِ مغزِ من و به هر پایی نگاه می کردم یک جفت پوتین در ذهنم شکل میگرفت.
یک روز به فرهاد گفتم:
-فرهاد من چه کنم؟ فکرآن مرد و پوتین هایش از ذهنم بیرون نمی رود، حتّی هر شخصی را پوتین به پا می بینم.
فرهاد گفت:
-برای اینکه خیلی چشم هاتو واکرده ای. خوب پوتین هم یک جور کفشه دیگه.
می دونی بعضی ها عاشقِ پوتین اند. اصلاً می دونی چیه تو از این به بعد پوتین ها رو کفش ببین. فکر کن اصلاً کفش وجود نداره و همه پوتین به پا هستند.
و بعد ادامه داد:
-بچّه ها قراره پایان امتحانات روی چمن دانشکده جشن بگیرند و خدمت این جزوه ها و پلی کپی های مزخرف هم برسند. تو هم جزوه ها و پلی کپی هایت رو بیار.
امتحانات که تمام شد جشن فارغ التحصیلی بود. بچّه ها در یک بعد ازظهر آفتابی روی چمن جمع شده بودند. وسط چمن کوهی از جزوه و پلی کپی درست شده بود.
بلندگو آهنگهای شاد پخش میکرد و همه مشغول شادی بودند. یکی از بچّه ها رفت وسط چمن و با فندکش زیر جزوه ها شعله گرفت. آتش زبانه کشید و کوهی از آتش شکل گرفت و بچّه ها گرد آتش مشغول شادی و پای کوبی بودند که ناگهان دیدم فرهاد یک جفت پوتین بی بند سربازی پوشیده و آمد. پوتین ها را از پایش بیرون آورد و انداخت وسط شعله های آتش و فریاد زد و گفت:
-این هم از پوتین ها، راحت شدی؟
نویسنده: محمد جانفشان
پایان
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|