قصه بودن"قصه بودن"
نوشته : محمد جانفشان
باری برادرم!
بودن به از نبودن است
این را پرنده هم گفت
بر بیضه ای نشسته
و چشم می مالید
تا جوجه های کوچک و نازش
چشمی به بودن بگشایند
و لذت دانه های بهاری را
در کامشان بنشاند
این فکر را درخت
سر تکان می داد
و غنچه های کوچک خود را
از شیره های نباتی سرشار می کرد
لبریز از لطافت و شیرینی
باری برادرم
تخمی میان خاک
زیر فشار سنگ
حجم سیاه تاریکی را شکافت
و روزگار را
و آب را و آفتاب را
سلام کرد
و دشت
بارش لبخند شد
رودی که از کنار دشت
به آرامی می گذشت
همراه با نسیم که فکر نکرده
همه جا سر می زد
با هم گفتند:
بودن به از نبودن است
و کوه
تائید کرد
*
آبی که سال ها در عمق خاک تیره
زندانی قدیم قلعه سنگ بود
در تردید
میان رفتن و ماندن
خواب عمیق زمستانی را بیدار شد
انگشت های بلورینش سنگ ها را
کنار زد
و چشمه شد
در پیچ پیچ راه
آوازهای جوانی سرداد که :
بودن به از نبودن است
این را پلنگ هم گفت
که آرزوی بغل کردن ماه را
از کودکی به سینه خود می فشرد
و در قله های باور خود می جهید
تا بودنش را بنمایاند...
آن ماهی سیاه کوچولو
که در سکونت می افسرد
و در ذهن خود به خود می پیچید
از جمع بچه ماهی های تنبل
راهی دریا شد
و در ارس به بودن رسید
و کودکی که با توپش
در کوچه های شهر قل می خورد
و پاهایش
جلوتر از فریاد شادی اش
می دویدند
و در دروازه ای کوچک
پیروزی را
غلت می زد
می خواند : بودن به از نبودن است
این را انسان هم گفت
که دستهای پر از پینه اش
در باغ ها و مزارع
در جاده ها و تونل ها
در خانه ها و بناها
حضور همیشگی دارند
تا لبخند شادمانی ما
آرامشی برای دستهایش باشد
*
جمع پرندگان
مجموعه ی نبات و حیوان
و انسان
گفتند گفتند گفتند :
بودن
به از نبودن است
اما تفنگ ها
به سینه فشردند
گلوله ها را
با سکوت
و سربازان
با پلک های بسته
رویای مزرعه ی پدری را
مرور می کردند
فروردین 1397
نظرات بینندگان
|
|
انتشاریافته:
0
|
غیرقابل انتشار:
0
|
|
|