1403/10/1
آخرین اخبار
آرشیو موضوعی
آثار
آمار وب سایت
تعداد کاربران آنلاین : 20
بازدید امروز : 121
بازدید دیروز : 78
بازدید هفته جاری : 121
بازدید ماه جاری : 121
بازدید سال جاری : 33795
بازدید کل : 501240
افسانه نیما و نیمای افسانه

نویسنده : محمد جانفشان

در مطالعه سیر تکوینی شعر معاصر بسیاری خواستند به شیوه نو شعر بسرایند اما آنکه موفق به این سنت شکنی شد نیما بود وچه خوب است در احوال زندگی این ابرمرد ادبیات ایران مطالعه ای کنیم.

در نخستین کنگره نویسندگان در سال 1325، نیما خود را چنین معرفی می کند: « من پسر ابراهیم نوری یکی از افراد دودمان های قدیمی شمال ایران هستم پدرم در این ناحیه به زندگانی کشاورزی و گله داری خود مشغول بود.»

در پاییز همین سال زمانیکه او در مسقط الرأس ییلاقی خود «یوش» منزل داشت من به دنیا آمدم پیوستگی من از طرف جده به گرجی های متواری از دیر زمانی در این سرزمین می رسد.

زندگی بدوی من در بین شبانان و ایلخی بانان گذشت که به هوای چراگاه به نقاط دور، ییلاق و قشلاق می­کنند و شب بالای کوه ها ساعات طولانی با هم به دور آتش جمع می شوند.

از تمام دوره­ی بچگی خود من به جز زَد و خوردهای وحشیانه و چیزهای مربوط به زندگی کوچ نشینی و تفریحات ساده­ی آنها در آرامش یکنواخت و کور و بی خبر از همه جا چیزی به خاطر ندارم.

در همان دهکده که متولد شدم خواندن و نوشتن را نزد آخوندِ ده یادگرفتم او مرا در کوچه باغ ها دنبال می­کرد و به باد شکنجه می­گرفت. پاهای نازک مرا به درخت های ریشه و گزنه دار می بست با ترکه های بلند می زد و مرا مجبور به ازبر کردن نامه هایی می­کرد که معمولا اهل خانواده دهاتی به هم می نویسند.

اما یک سال که به شهر آمده بودم اقوام نزدیک من، مرا همپای برادر از خود کوچکترم به یک مدرسه کاتولیک وا داشتند آن وقت این مدرسه در تهران به مدرسه عالی سن لویی شهرت داشت....

هنر من خوب پریدن و با رفیقم حسین پژمان فرار از مدرسه بود. من در مدرسه خوب کار نمی کردم فقط نمرات نقاشی بداد من می رسید اما بعدها مراقبت و تشویق یک معلم خوش رفتار که نظام وفا شاعر به نام امروز، باشد مرا به خط شعر گفتن وا داشت.

شعرهای من در آن وقت به سبک خراسانی بود که همه چیز در آن یک جور و به طور کلی دور از طبیعتِ واقع و کمتر مربوط با خصایص زندگی شخص گوینده است. آشنایی به زبان خارجی راه تازه را در پیش چشم من گذاشت ثمره کاوش من در این راه بعد از جدایی از مدرسه و گذرانیدن دوران دلدادگی به آنجا می انجامد که ممکن است در منظومه افسانه من دیده شود. قسمتی از این منظومه در روزنامه دوست شهید من میرزاده عشقی چاپ شد ولی قبلاً در سال 1300 « قصه رنگ پریده» را انتشار داده بودم.

در پاییز 1301 نمونه دیگر از شیوه کارخود به نام « ای شب » را که پیش از این سروده بودم و دست به دست خوانده و رانده شده بود در روزنامه هفتگی نوبهار دیدم.  شیوه کار من در هر کدام از این قطعات تیر زهرآگینی مخصوصاً در آن زمان به طرف طرفداران سبک قدیم بود. طرفداران سبک قدیم آنها را قابل درج و انتشار نمی دانستند.

در اشعار آزاد من وزن و قافیه به حساب دیگری گرفته می شوند.

کوتاه و بلند شدن مصرع ها در آنها بنا بر هوس و فانتزی نیست من برای بی نظمی هم به نظمی اعتقاد دارم هر کلمه من از روی قاعده دقیق به کلمه دیگر می چسبد شعرآزاد سرودن برای من دشوارتر از غیر آن است. مایه اصلی اشعار من رنج است. به عقیده من گوینده واقعی باید آن مایه را داشته باشد. من برای رنج خود شعر می گویم فرم و کلمات و وزن و قافیه در هر حالت برای من ابزارهایی بوده اند که مجبور به عوض کردن آنها بوده ام تا با رنج من و دیگران بهتر سازگار باشد.

اشعار من، متفرق، به دست مردم افتاده و یا در خارج از کشور توسط زبان شناسان خوانده می شود فقط از سال 1370 به بعد اشعارم در مجله موسیقی مرتباً چاپ می شود...

بعضی از اشعار مخصوص تر به خود من برای کسانیکه حواس جمع در عالم شاعری ندارند، مبهم است. اما انواع شعرهای من زیادند چنانکه دیوانی به زبان مادری خود به اسم «روجا» دارم.

 می توانم به گویم من به رودخانه ای شبیه هستم که از هر کجای آن لازم باشد بدون سروصدا   می توان آب برداشت. باقی شرح حال من همین است:

«در تهران می گذرانم، زیاد می نویسم،کم انتشار می دهم و این وضع مرا از دور، تنبل جلوه       می دهد»

مختصری شرح حال نیما را از زبان خود نیما ملاحظه کردید و اما بقیه ی این سرگذشت را باید از دوستان نیما و اشعار نیما فهمید.

سی و دو هزار و بیستمین شناسنامه صادره از تهران به نام علی اسفندیاری است که بعداً نام نیما یوشیج را برای خود انتخاب کرد و چه خوب است که بدانیم نیما نام یکی از اسپهبدان طبرستان و همچنین نام کوهی است و یوشیج یعنی اهل یوش( ایج در زبان مازندرانی به جای یاء نسبت بکار می رود)

معلم نیما استاد نظام وفا بودو به وی علاقه ای فراوان داشت. نیما شعری برای استاد سرود و استاد در حاشیه شعر چنین نوشت:

«روح ادبی شما قابل تقدیر است من مدرسه را به داشتن چون شما فرزندی تبریک می گویم»

این عبارت در نیما اثری شدید گذاشت و سعی بیشتری کرد تا نظر استاد را بیشتر جلب کند و طوری شد که استاد برای نیما غزل ساخت.

در سپیده دم جوانی به دختری دلفریب دل باخت و مدتی در مکتب او درس عشق آموخت و هنگامی که خواست او را برای همیشه از آن خود کند به سبب اختلاف مذهب این پیوند نضج نگرفت بعد از آن نیما به یک دختر روستایی بنام صفورا دلبسته شد.

صفورا که صاحب ذوقی لطیف و شاعرانه بود با زمزمه های خود به تدریج در فکر و روح نیما نفوذ کرد و او را به سوی طبیعت راهنمایی نمود از این زمان تفکر و شیوه کار نیما عوض شد و گفته ها و نوشته هایش رنگی دیگر پذیرفت.

صدای پول نغمه شاعرانه ای است که نیما در وصف صفورا ساخته و محتوی آن چنین است: «هر وقت صدای جرنگ جرنگ پول می آید می دانستم اوست» زیرا دکمه های نیم تنه ی مخملش همه پول بود و هنگام راه رفتن طنین خوش آهنگ پول همه جا می پیچید.

پدر نیما میل داشت که او با صفورا ازدواج کند ولی صفورا مرغ آزاد بیابانی حاضر نشد به شهر بیاید و در قفس زندگی شهری زندانی شود ناگزیر از هم جدا شدند. او رفت...

منظره آخرین دیدار وی که صفورا بر اسب نشسته دور می شد و به گرمسیر می رفت همواره در خاطر نیماست.

این شکست او را از پای درآورد. برای رهایی از خیال صفورا به درس و بحث پرداخت و به دنبال علم و هنر ازین کتابخانه به آن کتابخانه و از محضر این استاد به محضر آن استاد شتافت. بیشتر اوقات به حجره ی چای فروشی حیدرعلی کمالی شاعر نامدار می رفت و در آنجا به سخنان ملک الشعرای بهار، علی اصغر حکمت، میرزامحمدخان اشتری و دیگران گوش می داد و زمینه اشعار آینده خود را آماده می ساخت. در این زمان مولای روم در روح وی تاثیری به سزا کرد و او را به سوی عرفان کشانید. اغلب  اشعار سمبلیک نیما ثمره اینگونه تاثیرات است.

در سال 1305 شمسی پدرش را از دست داد و سرپرست خانواده شد و در همین سال با عالیه جهانگیر( از خانواده میرزاجهانگیر صوراسرافیل) ازدواج کرد و از او صاحب پسری به نام شراگیم شد.

از سال 1309 به آستارا رفت و در دبیرستان حکیم نظامی آنجا به تدریس ادبیات فارسی پرداخت و در سال 1317 به عضویت هیئت مجله موسیقی انتخاب شد و تا سال 1320 در این سمت باقی بود. مقاله هایی تحت عنوان ارزش احساسات عالی ترین اثری است که از او در این مجله بیادگار باقی است. پس از آن سالها در انتظار خدمت بسر برد و در سال 1328 باز به کار مطبوعاتی دعوت شد و بعد از آن در اداره کل انطباعات و انتشارات وزارت فرهنگ مامور بررسی و نقد اشعار شد.

نیما مردی میهن پرست، متدین، امین، راستگو، عفیف و خجول بود و هیچ گاه از راه درست منحرف نشد. قسمتی از آثار نیما به فرانسه، انگلیسی و روسی ترجمه شده و نامش در آنسیکلوپدی فرانسه ضبط گردیده است.

توجه به گفته های نیما در مورد شعر بسیار جالب است ببینید این پیرصاحبدل چه می گوید: بر طبق اصول کلاسیک وزن حالت یکنواختی را داشته است. وزن در خور آهنگ های موسیقایی ساخته شده بوده است.

سعی من در این چند سال این بوده است که وزن را از این قید جدا کرده. بر طبق دکلاماسیون طبیعی و بر طبق معانی و مطالب مختلف، شعر بوجود بیاورم زیرا مردم هنگامی که آماده شنیدن شعری می شوند متوقع آهنگی هستند که با آن بتوانند ترنم کنند ولی ما امروز شعر را مثل یک موضوع غنائی بکار نمی بریم بلکه برای مطالب اجتماعی است.

وزن باید پوشش متناسب برای مفهومات و احساسات ما باشد همان طور که حرف  می زنیم شعر باید بیان کند، اگر ما طرز کار ذهنی را کنار گذاشته و در ادبیات شعری معتقد به طرز توصیفی و عینی باشیم، در می یابیم تا چه اندازه مجبوریم که مصرع ها را بلند و کوتاه کنیم. در وزن، همانطورکه در موسیقی «آکوردها» رعایت می شود با این رویه مردمان منصف بعد از من خواهند دریافت که من با وزن چه هارمونیِ مخصوصی برای شعر ایجاد کرده ام. بسیاری از اشعار من بر طبق میل من وزن نگرفته و مقبول نظر من نیستند. من این بنا را به تدریج کامل کرده ام. من از آن اشعاراز نظر وزن عیب می گیرم. اکثر اشعار من از نظر وزن آزمایشی بوده است قطعاتی که جوانان در این سال ها به سبک من ساخته اند از حیث وزن هرج و مرج عروضی ایجاد کرده است.   مصرع ها در آنها استقلال ندارند فقط بعضی از این جوان ها که با من تماس نزدیک  داشته اند متوجه پایان بندی مصرع ها شده اند همینطور متوجه شده اند که کجا قافیه برای مصرع ها لازم   می آید.

هنر این است که چطور به هر قطعه ای وزنی مناسب به دهیم که با وجود بلند و کوتاه بودن    مصرع ها وقتی که دکلمه می شود در گوش دلنشین واقع گردد.

حرف نیما بسیار است و به جهت طولانی نشدن کلام از آن می گذریم و به ویژگی های شعر نیما می پردازیم.

قبل از این بررسی چه خوب است که آثار نیما را بشناسیم.

آثار نیما دو گونه است:

  • 1-نثر: آثار نثری نیما شامل کتاب های ارزش احساسات و حرف های همسایه و تعریف و تبصره که ناتمام مانده و چند داستان از آن جمله قصه مرقدآقا و چند نمایشنامه.
  • 2-شعر: آثار چاپ شده نیما به شعر عبارتند از: خانواده سرباز، منظومه مانلی، افسانه و رباعیات، ماخ اولاء، شعر من، ناقوس، شهر شب شهر صبح.

بقیه آثار نیما عبارتند از بیرق ها و لک لک ها، قلاده ها و کلیدها، برای دل های خونین، فریادها، فریادهای دیگر، قلم انداز، حکایات، عنکبوت رنگ، روجا (دوبیتی هایی به زبان طبری)، دیوان اشعار قدیم(شامل قصاید، غزلیات، رباعیات، مراثی)- قلعه سقریم ( که مثنوی است به شیوه نظامی سال 23 روی آن کار شده است) و چند منظومه دیگر...

با توجه به این فهرست است که متوجه پرکاری آن اَبر مرد ادبیات می شویم و وقتی             می شنویم که هنگام مرگ یک گونی بزرگ نوشته و شعر داشت که آن را به دکتر معین استاد دانشگاه سپرد تا با نظارت جلال آل احمد و جنتی عطایی چاپ شود متعجب می شویم.

مرگ نیما: در دی ماه سال 1338 نیما به علت مسافرتی که به یوش کرد سرما خورد و با آنکه در حال بیماری او را به تهران آوردند ولی روح آزرده او نمی خواست باز هم در شب با شب پایان عمر بستیزد و جهان را وداع گفت.

چون قصه « رنگ پریده » را نیما جزو کارهای ابتدایی خود می داند ما « افسانه » را آغاز کار نیما فرض می کنیم و اشعار نیما را از افسانه به بعد بررسی می کنیم. شاید عده ای به پرسند این افسانه چیست و یا این افسانه کیست؟ از زبان خود افسانه این قصه شنیدنی است...

 

 

مبتلائی که ماننده ی او

کس در این راه لغزان ندیده

آه دیری است کاین قصه گویند

از برِ شاخه مرغی پریده

                              مانده برجای از او آشیانه

لیک این آشیان ها سراسر

برکف بادها اندر آیند

رهروان اندر این راه هستند

کاندرین غم به غم می سرایند

                              او یکی نیز از رهروان بود

ببینید افسانه با عاشق،گفتگوی خود را در چه جای آرامی آغاز می کند:

در شب تیره، دیوانه ای کاو

دل به رنگی گریزان سپرده

در دره ی سرد و خلوت نشسته

همچو ساقه ی گیاهی فسرده

                               می کند داستانی غم آور

در میان لبی آشفته مانده

قصه دانه اش هست و دامی

وز همه گفته ناگفته مانده

از دلی رفته دارد پیامی

                              داستان از خیالی پریشان:

ای دل من دل من دل من

بی نوا مضطرا قابل من

با همه خوبی و قدر و دعوی

از تو آخر چه شد حاصل من

                              جز سرشگی به رخساره ی غم

آخر ای بی نوا دل چه دیدی

که ره رستگاری بریدی؟

مرغ هرزه درایی،که بر هر

شاخی و شاخساری پریدی

تا بماندی زبون و فتاده

گفتگوی عاشق و افسانه شروع می شود و بحث به موضوعات متعدد کشانیده می گردد افسانه اشاره می کند که آشیان ها همه بر سربادند و رهروان افسرده و غمناک در این راه بسیار و توهم با او سال ها همراه بودی. عاشق در جواب گوید:

سال ها با هم افسرده بودیم

سال ها همچو واماندگانی

لیک موجی که آشفته می رفت

بودش از توبه لب داستانی

                               می زدت لب در آن موج، لبخند

و باز افسانه می خواند:

«من بر آن موج آشفته دیدم

یکه تازی سراسیمه»

عاشق: اما

من سوی گلعذاری رسیدم

در همش گیسوان چون معما

                              همچنان گردبادی مشوّش

افسانه: « من در این لحظه، از راه پنهان

نقش می بستم از او بر آبی»

عاشق: آه من بوسه می دادم از دور

بر رخ او به خوابی، چه خوابی!

                              با چه تصویرهای فسونگر

در اینجا عاشق بی تاب در جستجوی افسانه است.

ای فسانه فسانه فسانه

ای خدنگ تورا من نشانه

ای علاج دل ای داروی درد

همره گریه های شبانه

                              با من سوخته در چه کاری

چیستی ای نهان از نظرها

ای نشسته سر رهگذرها

از پسرها همه ناله بر لب

ناله تو همه از پدر ها

تو که ای؟ مادرت که پدر که

چون زگهواره بیرونم آورد

مادرم سرگذشت تو می گفت

بر من از رنگ و روی تو می زد

دیده از جذبه های تو می خفت

                           می شدم بیهش و محو و مفتون

واین گفتگو و قصه ادامه دارد

عاشق در پی شناختن افسانه است و افسانه خود را با اشاره می شناساند.

ای فسانه، مگر تو نبودی

آن زمانی که من در صحاری

می دویدم چو دیوانه تنها

داشتم زاری و اشکباری

                              تو مرا اشک ها می ستردی

در بر گوسفندان شبی تار

بودم افتاده من، زرد و بیمار

تو نبودی مگر آن هیولا

آن سیاه مهیب شرربار

                              که کشیدم زبیم تو فریاد؟

عاشق به التماس می افتد

ناشناسا،که هستی که هرجا

با من بی نوا بوده ای تو

هر زمانم کشیده در آغوش

بیهشی من افزوده ای تو

                              ای فسانه بگو پاسخم ده ؟

و افسانه باز مبهم جواب می دهد:

از دل بی هیاهو نهفته

من یک آواره ی آسمانم

و زمان و زمین بازمانده

هر چه هستم بَرِ عاشقانم

آنچه توگویی منم  و آنچه خواهی

و باز افسانه می گوید من آن هستم که مادر پیر، بچه ها را از آن می ترساند.

خلاصه، قصه ای طولانی، همه جا با تو بوده ام هرجا هر اتفاقی افتاد من حضور داشته ام، عاشق التماس می کند:

ای فسانه خسانند آنان

که فرو بسته ره را به گلزار

خس، به صد سال توفان ننالد

گل، ز یک تند باد است بیمار

                              تو مپوشان سخن ها که داری

این زبان دل افسردگان است

 نی زبان پی نام خیزان

گوی در دل نگیرد کسش هیچ

ما که در این جهانیم سوزان

                               حرف خود را بگیریم دنبال

و افسانه می گوید یاد داری در شبی سرد، در کلبه ای خُرد و چوبین، مادری در گو شه اطاق پنبه می رشت و ناگهان دختری از راه رسید وکه بر سر می کوفت و می گفت ای دل من دل من و در بر مادر افتاد و مُرد می دانی او را چه به این روز انداخت؟ عشق فانی کننده منم عشق و بالاخره افسانه می گوید همه جا با تو هستم و خواهم بود و در هر واقعه ای حضور داشته ام و خواهم داشت و آنجا که عاشق آرزوی تنهایی دارد  بسی جالب است:

 

ای افسانه مرا آرزو نیست

که بچینندم و دوست دارند

زاده ی کو هم ، آورده ای ابر

به ، که بر سبزه ام وا گذارند

                                   با بهاری که هستم در آغوش

و در پایان افسانه را به نزد خویش می طلبد تا با هم دلتنگ بسرایند

این افسانه کیست که همه جا همراه نیما بوده است و تمام خاطرات گذشته او را که در                 « ناخودآگاه» اوست بیرون می کشد و برای او بازگو می کند این منِ دوم، این سایه، این ناخودآگاه قومی و تاریخی، این کودک درون،...کیست؟

همین قدر می دانیم که این همراه که نیما نام افسانه بر او نهاده است همه جا او را همراهی کرده از رنج ها و سختی های او آگاهی دارد و خاطرات او را برای او تجسم می بخشد تا فراموش نکند که چه بوده چه کشیده و کجا می رود.

با آنکه منظومه افسانه آغاز راه نیما بود ولی کار نیما از افسانه به بعد جلوه دیگری دارد.

از اینجاست که شاعر حس می کند که قلبش فقط برای زنده بودن خودش نمی تپد بلکه زنده بودن او وسیله ای است برای زنده نگه داشتن دیگران و تنها چه کاری از دستش ساخته است حرف می زند کمک می طلبد، راه نشان می دهد، زیبایی می آفریند فریاد می زند، فریادی جانسوزآی آدم ها که بر ساحل نشسته شاد و خندانید

یک نفر در آب دارد می سپارد جان

یک نفر دارد که دست و پای دائم می زند

روی این دریای تند و تیره و سنگین که می دانید

آن زمان که تنگ می بندید

                              بر کمرهاتان کمربند

در چه هنگامی بگویم من ؟

یک نفر در آب دارد می کند بی هوده جان قربان

این یک نفر کیست که اینگونه نیما به دفاع از او برخاسته است این دریا کجاست و آنها

که بر کنار سفره ساحل بساط دلگشا دارند کیستند ؟ که نیما آنها را هشدار می دهد.

هنگامی که می بیند کشتگاهش محلی که به آن دلبستگی دارد به جای آبادی رو به ویرانی است و در جوار آن، گشتگاه های دیگر سرسبز وخرّمندآرزوی باران می کند.

خشک آمد گشتگاهم، در جوارکشت همسایه

گرچه می گویند: « می گریند روی ساحل نزدیک

                            سوگواران در میان سوگواران

قاصد روزان ابری، داروک، کی می رسد باران »

و آنگاه که از همه جا و از همه چیز نا امید می شود می سراید

در فروبند که با من دیگر

رغبتی نیست به دیدار کسی

فکر کاین خانه چه وقت آبادان

بود بازیچه دست هوسی

هوسی آمد و خشتی بنهاد

طعنه ای لیک به بی سامانی

دیدمش راه ازو جستم و گفت :

بعد از اینست شب و ویرانی

گفتم آن نقطه که انگیخته دود؟

گفت آتش زده ی سوخته ایست

استخوان بندی بام و درِ او

مرگ را لذت اندوخته ایست

چه غم انگیزست آنجا که بر سر خفتگان هزار ساله، (اصحاب کهف) ایستاده و زمزمه می کند که اسرافیلی نیست تا در صور بدمد

می تراود مهتاب،  می درخشد شبتاب

نیست یکدم شکند خواب بچشم کس و لیک

غم این خفته ی چند

خواب در چشم ترم می شکند

نگران با من استاده سحر

صبح می خواهد از من

کز مبارک دمِ او، آورم این قوم بجان باخته را بلکه خبر

در جگر لیکن خاری

                                ازره این سفرم می شکند

نازک آرای، تن ساقِ گلی

که به جانش کِشتم

و به جان دادمش آب

                                 ای دریغا به برم می شکند

دست ها می سایم، تا دری بگشایم

بر عبث می پایم،که بدرکس آید

در و دیوار بهم ریخته شان

                     بر سرم می شکند

می تراود مهتاب

می درخشد شبتاب

مانده پای آبله از راه دراز

بردَم دهکده مردی تنها

کوله بارش بر دوش

دست او بر در می گوید با خود:

غم این خفته ی چند خواب در چشم ترم می شکند

در این شعر جهانی زیبایی نهفته است تصویرها بسیار زیبا شکل گرفته و نیما استادانه شعر را به پایان رسانده است مردی که دم دهکده با پای آبله دار و کوله بار به دوش ایستاده و غم این خفته چند خواب در چشم ترش شکسته کیست؟ مگر نه اینکه خود اوست آنجا که التماس می کند

من چهره ام گرفته

من قایقم نشسته به خشکی

با قایقم نشسته به خشکی

فریاد می زنم

وامانده در عذابم انداخته است

در راه پر مخافت این ساحل خراب

و فاصله ست آب

                          امدادی ای رفیقان با من

گل کرده پوز خند شان اما

 بر من

          بر قامتم که نه موزون

بر حرف هایم در چه ره و رسم

بر التهابم از حد بیرون

فریاد بر می آید از من

در وقت مرگ که با مرگ

                                              جز بیمِ نیستی و خطر نیست

هزّالی و جلافت و غوغای هست و نیست

سهواست و جز به پاس ضرر نیست

با سهوشان، من سهو می خرم

از حرفهای کامشکن شان، من درد می برم

خون از درون دردم سرریز می کند

من آب را چگونه کنم خشک

فریاد می زنم ، من قایقم نشسته به خشکی

مقصود من زحرفم معلوم بر شماست، یکدست بی صداست

من، دست من، زدست شما می کند طلب

فریاد من شکسته اگر در گلو و گر

فریاد من رسا

من از برای راه خلاص خود و شما

                                        فریاد می زنم فریاد می زنم

 

این معلم بزرگ، نه تنها کارش ساختن و تربیت فرزندان میهن بود بلکه با رهبری فکری مردم جامعه خود تلاش می کرد مسئولیت بزرگی که بر عهده ی هنرمند است به نحو مطلوب صورت پذیرد و از راه تنویر افکار مردم، جامعه را به سوی بهره وری و بهزیستی سوق دهد و در این راه شاگردانی را تربیت کرد که بعدها راه او را ادامه دادند.                                     

نظرات بینندگان انتشاریافته: 0 غیرقابل انتشار: 0
نظر شما
نام و نام خانوادگی:
آدرس سایت:
رایانامه:
متن پیام: